تنها نگاه بود و تبسم میان ما
تنها نگاه بود و تبسم !
اما ... نه :
گاهي از تب هيجان ها
بي تاب مي شديم
گاهي كه قلب ها مان
مي كوفت سهمگين
گاهي كه سينه هامان
چون كوره مي گداخت
دست تو بود و دست من ـ اين دوستان پاك ـ
كز شوق سر به دامن هم مي گذاشتند
.jpg)
وز اين پل بزرگ
ـ پيوند دست ها ـ
دلهاي ما به خلوت هم راه داشتند !
يك بار نيز
ـ يادت اگر باشد ـ
وقتي كه تو ، راهي سفري بودي
يك لحظه ، واي تنها يك لحظه
سر روي شانه هاي هم آورديم
با هم گريستيم ...
تنها نگاه بود و تبسم ، ميان ما
ما پاك زيستيم !
اي سر كشيده از صدف سال هاي پيش
از بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهاي خوب
تو ، آفتاب بودي
بخشنده ، پاك ،گرم
من مرغ صبح بودم
ـ مست و ترانه گو ـ
اما در آن غروب كه از هم جدا شديم
شب را شناختيم .
در جلگه غريب و غم آلود سرنوشت
زير سم سمند گريزان ماه وسال
چون باد تاختيم
در شعله بلند شفق ها
غمگين گداختيم.
جز ياد آن نگاه و تبسم،
مانند موج ريخت به هم هر چه ساختيم .
ما پاك سوختيم .
ما پاك باختيم .

اي سركشيده از صدف سال هاي پيش
اي بازگشته ، اي به خطا رفته !
با من بگو حكايت خود ،تا بگويمت :
اكنون من و تو ايم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست هاي گرم
آن قلب هاي پاك
وان رازهاي مهر كه بين من و تو بود
ما گر چه در كنار هم اينك نشسته ايم
بار دگر به چهره هم چشم بسته ايم
دوريم هر دو ،دور ... !
با آتش نهفته به دل ها ي بي گناه
تا جاودانه صبور .
اي آتش شكفته ،اگر او دوباره رفت
در سينه كدام محبت بجويمت ؟
اي جان غم گرفته ، بگو ، دور از آن نگاه
در چشمه كدام تبسم بشورمت؟